عشق مامان.آقا آرتاعشق مامان.آقا آرتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره

پسر پاییزی من

افتادن حلقه ختنه گل پسرم

عزیز دلم درشت هفتمین روز ختنت که بردم بشورمت دیدم حلقت به مو وصله.هم ترسیدم هم خوشحال شدم ترسیدم چون حس میکردم ممکنه اذیت شی جمعه هشتمین روز ختنت صبح که اومدم جاتو عوض کنم دیدم حلقت افتاده.هورااااااااااااا فوری بابا رو صدا کردم.اونم کلی خوشحال شد فدات بشم دیگه تا آخر عمر راحت شدی
27 آبان 1392

اندر احوالات آرتا

پسریه من شما ماشاالله خیلی بزرگ شدی.کم کم داری اطرافت رو میشناسی.هراز گاهی خنده های با معنی میکنی و خیلی با صدا میخندی.ولی هنوز 90 درصدش غیر ارادی هست عزیزم تاریخ 15 آبان که شما 31 روزت بود کامللللللللللل برگشتی.نیکه غلت نبود.کامل دمر شدی.من از ترس اینکه خفه نشی دوییدم طرفت.الهی فدات شم راستی خیلی هم اذیت میکنی.فقط باید می می باشه تا لالا کنی.پدر من درومده.نه دست برام مونده نه کمر.گاهی واقعا کم میارم و از بابا خواهش میکنم شمارو یکم نگه داره تا من نفس بکشم بابا هم که از خدا خواسته شبا که من میرم حمام شما پیش بابا میمونی و بابا کلی برات شعر میخونه و باهات صحبت میکنه.خلاصه باهم عالمی دارید منم از دیدنتون غرق لذت میشم الانم داری میمی...
16 آبان 1392

ختنه مرد کوچولوی من

عزیزم امروز ساعت 3 مطب دکتر امینیان تو میدان سپاه قرار بود ختنت کنیم وای مامان من از دیروز معده درد و استرس گرفته بودم خلاصه رفتیم و شمارو بردن بی حس کننت.صدای گریت کمی اومد که دلم داشت میترکید بعد دادنت دستم و 10 مین گذشت دوباره بردنت.آخه دیگه بی حس شده بودی تو اون 10 دقیقه کلی بغلت کردم و برات شعر خوندم تا آروم شدی وقتی رفتی تو من و بابا رفتیم بیرون .بمیرم مامان مریم موند بالا و کلی بهش فشار اومد.الهی که همیشه تنش سالم باشه. من تو حیاط انقدر تند راه میرفتم که یه لحظه به خودم اومدم دیدم سرم داره گیج میره و ضعف کردم تو اون 20 دقیقه که پایین بودم 2 بار سوره یاسین و 1 بار زیارت عاشورا و 1 بار دعای توسل برات خوندم.بیچاره بابا هم ه...
10 آبان 1392

دمر شدنه پسملی

عسل من دیروز یعنی 5شنبه که شما 11 روزت بود یه دفعه دمر شدی و نق زدی اومدم بالاسرت ببینم چرا نق میزنی که دیدم دمر شدی عسیسمممممممممم ...
10 آبان 1392

افتادن ناف پسر عسل مامان

عزیز دلم ناف شما 5شنبه شب حدود ساعت 9 یا 10 بود که افتاد. مامان مریم اومد جاتو عوض کنه که دید واییییییییی ناف پسری نیست.رفته بود تو شلوارت قایم شده بود.منو بابایی کلی دنبال نافت گشتیم. منم یه جیغ بنفش کشیدم از خوشحالیییییییییییی عاشقتم مامانی قشنگمممممممممممممم حالا عکسشم برات میزارم تو اولین فرصت ...
10 آبان 1392

چکاپ آرتا جونم

عزیزم 3 شنبه یعنی 23 زوزگی شما رفتیم مطب دکتر امینیان برای چکاب.آخه شما دلدرد داشتی آقای دکتر گفت مشکل دلدرد شما پرخوریه مامان جونم.گفت باید بهت نظم بدم. وزنت 1000 الله اکبر شده 3700 و قدت هم شده 51.5.ماشاالله پسرم دکتر گفت وزنت باید روزی 20 گرم میرفت بالا ولی روزی 60 گرم رفته بالا مامان فدات شهههههههههههه حالا قرار شده بغد از ختنه با بابایی کمر همت ببندیم و درستت کنیم. دکتر گفت نباید زودتر از 2 ساعت شما شیر بخوری.ولی هرچه قدر خواستی میتونی بخوری ...
9 آبان 1392

اولین رستوران

پسرم شما 5 شنبه 2 آبان برای اولین بار رفتی رستوران.همراه با بابا محسن و مامان مریم و مامان پریسا. ولی مامانی پدر منو دراوردی.بابا و مامان مریم همش دهنم غذا میزاشتن.خودم که هیچی متوجه نشدم همونجا به ما فهموندی رستوران فعلا تعطیللللللللللل آخر شب هم مامان مریم بیچاره مریض شدو ساعت 12 زنگ زد بابایی و دایی اومدن دنبالش و رفت خونه دل من خیلی گرفت.هم کلی برای مریضیش غصه خوردم هم جای خالیش بوسسس برای تمام زندگیم ...
9 آبان 1392

اولین خرید 3 نفره ما و اولین حمام

جمعه کالسکه شمارو برداشتیم رفتیم بازار سنتی ستار خان و برای شما یه سرهمی آبی گرفتیم.خیلی ناز میشی باهاش پسرم اصلا هم اذیت نکردی البته باید بگم چون تو کالسکه بودی و تکون میخوردی خوابیدی . بعد که اومدیم خونه قرار شد مامان بزرگ مریم و دایی احمد بابا بیان دیدنت.شما هم خیلیییییی کثیف بودی.من و بابا هم با سلام و صلوات تو اتاق حمومت کردیم.غر زدی.گریه کردی.ولی بالاخره امیز شدی احتمالا من بد میشستمت.چون وقتی با مامان مریم میری حموم صدات در نمیاد فدای جفتتون که انقدر با هم میسازید ...
5 آبان 1392

اولین رستوران پسر طلا

عزیز دلم 5 شنبه 2 آبان رفتیم شام رستوران گیلکی. ولی شما کشتی منو.نتونستم غذا بخورم.شانس آوردم تخت داشتن و من تونستم بشینم بهت شیر بدم مامان مریم هم باهامون بود.همیشه باید یادت باشه خیلی زحمت مارو کشیده خلاصه که یه قاشق بابا غذا میذاشت دهنم یه قاشق مامان مریم.تا تکون میخوردم شما جیغت میرفت هوا فدات پسملی مننننننننننن در نهایت اینکه آقا آرتا به ما فهموند رستوران دیگه تعطیلللللللللللل آخر شب مامان مریم خیلی مریض شد و ساعت 12 شب مجبور شد زنگ بزنه تا دایی امینو بابایی بیان دنبالش.دلم خیلی موند پیشش خدا کنه زودی خوب شه.توام دعا کن براش ...
5 آبان 1392